دورهی نقاهت را میگذرانیم. اسهال و تب و سرفه بند آمده. هنوز کمی خلط دارد که سعی میکنم با آبلیمو و عسل جمعش کنم. غیر از دو بار شربت سرفه و دوبار اسپری بینی هیچ دارویی دیگری را موفق نشدم توی دهان نهال بریزم. با سرنگ، با قاشق، با مخلوط آبمیوه، با جایزه، با حرف منطقی با هیچ وسیلهای نتوانستم دخترم را مجبور کنم شربتهایش را درست حسابی بخورد. امیدوارم دیگر تا وقتی سر عقل نیامده و معنی دوا و دکتر را نمیفهمد مریض هم نشود.
برای اینکه از فضای بچهی مریض و مادر شبزندهدار فداکار خارج شویم دیشب را رفتیم پیکنیک. ما بندری درست کردیم و عمه هم سالاد ماکارونی که برویم لب ساحل بخوریم. البته همه مطمئن بودیم که ما آدم لب ساحل شام خوردن نیستیم چون تنها سرمایی جمع منم و بقیه با دمای بالای هیجده درجه شرشر عرق میریزند. مثال: عرق ریختن نادر سلیمانی در اجرای استندآپ کمدیاش در خندوانه. برای همین زیرانداز و تجهیزات برنداشتیم و به موم هم خاطر نشان کردم فکر اینکه همه بیایند خانهی ما را از سرش بیرون کند چون خانه در حالت انفجار است و جمع کردنش کار پنج دقیقه و ده دقیقه نیست. قبل از اجرای برنامهی پیکنیک رفتیم بولینگ بازی کردیم. من به دلیل عارضهی جدید کمردرد بازی نکردم و با نهال رفتیم سراغ اسباببازیها. نهال ده دقیقهای توی یک ماشین پلیس دور یک محور ثابت چرخید و حسابی از ته دل خندید. بعد گفت سوار ماشین برقی شویم. از همانها که توی شهربازی قدیم هم بود. چهار ماشین در یک محوطهی کوچک با سیمی به یک حصار فلزی بالای سرشان وصل بودند. زمان ما آنقدر صف این وسیله طولانی بود و آنقدر آدم بزرگها سوار میشدند که هیچوقت نوبت ما نمیرسید و عقدهاش به دلمان ماند. منتظر بودم نهال بگوید این یکی تا خودم هم امتحانش کنم. تنها مشتریاش خودمان بودیم. متصدی گفت پایت را بگذار روی گاز، فرمان را یک دور کامل بچرخانی برمیگردی عقب. متاسفانه نهال فقط گاز را به من داد و فرمان را دست خودش گرفت. برای همین در همان لحظهی اول کوبیدیم به دیواره و دوتایی در حالت شوک به هم نگاه کردیم. من فرمان را با زحمت در اختیار گرفتم و رفتم عقب ولی به دلیل چسمثقال بودن محوطه باز از طرف دیگر کوبیدیم به دیوار. در این لحظه نهال گفت «مامان بریم.» میخواستم اصرار کنم که «نه صبر کن خوب میشه، یاد میگیریم» ولی دیدم مساحت زمین منهای مساحت ماشینهای بیکاری که پارک شده، ضربدر عدد پی از اندازهی ماشین ما کمتر است وما قطعن توی ده دقیقه، بیشتر از صدبار دیگر به دیوارهها میخوریم، چه فرمان دست نهال باشد چه دست من. و ضربهای که در برخورد با دیوارهها به ما وارد میشد چیزی معادل تصادف با یک تریلی واقعی بدون کمربند بود. به طوریکه توی همان دو بار تصادف تغییر چیدمان مهرهها در ستون فقراتم را احساس کردم. برای همین وقتی نهال برای بار دوم گفت مامان بریم بلافاصله از جایم بلند شدم و به متصدی گفتم ما بسمونه.
در ادامهی پیکنیک قرار شد برویم ساحل ولی بعد به بهانهی دیدن خندوانه خودمان را انداختیم خانهی عمه. چون فکر میکردیم امشب هم مسابقه است ولی نبود. بیمزهترین و بیاستعدادترین خوانندهی دنیا مهمان برنامه بود و ما بدون هیچ هیجانی فقط دربارهی انواع سس و انواع بندری بحث کردیم. یک صحنهای از دیشب خیلی برایم خندهدار بود. آن وقتی که عمه و شوهرعمه سعی داشتند سلفون روغنی مصرفشدهی بندری را دوباره روی ظرف بکشند. سلفون جمع شده بود و هرطرفش را که میگرفتند در میرفت. آخر سر عمه گفت «اه اصلن اینو ولش کن، این کثیفه» و شوهر عمه بلافاصله گفت «تروخدا نگو، پس بیا بذاریمش واسه یه کار دیگه.» همگی تقریبن دو سه دقیقهای به این نمایش خندیدیم. بعد از شام نهال داشت روی زمین غلت میزد ولی اصرار داشت که خوابش نمیآید. توی ماشین که نشستیم به ساناز اصرار کرد که شب بیاید خانهی ما و وسط همان اصرارها خوابش برد. برگشتیم خانه حالم خوب بود. احساس کردم چندبار از ته دل خندیدم و غیر از کمرم که سرویس شد روح و روانم آسیب ندیده است.
۳>