آقای بستنی فروش امشب بستنیهای قرمز میفروخت. هر بچهای بستنیهای آقای بستنیفروش رو میخورد بال درمیآورد و پرواز میکرد تو آسمون. یه چرخی میزد دور خونهها، روی درختها مینشست… تا همینجا خوابش برد. خیلی قصهی خوبی بود. کاش یکی واسه خودم تعریف میکرد.
قصههای شب
۱۰ مرداد ۱۳۹۴ابزارا
۱۰ مرداد ۱۳۹۴چهارنفری با چهار مانتوی رنگ جیغ و شال جیغتر و آرایش غلیظ رفتهبودیم ابزارفروشی. نهال هم همراهمون بود. نمیدونم چرا همهشون اصرار داشتن بیان. نمیدونم چرا واسه ابزارفروشی رفتن اینهمه تیپ زده بودیم. رفتیم تو و در حالیکه همهی فضاهای خالی مغازه رو اشغال کرده بودیم سراغ جعبه ابزار رو گرفتیم. یه ردیف جعبه رو نشونمون داد از زمین تا سقف. گفتیم هوم. سوالی نداشتیم واقعن. بعد یه دفعه فرح گفت جعبه ابزار خالیها، بدون وسیله. همهمون گفتیم بله بله، ابزارشو داریم. یه ردیف دیگه رو نشونمون داد باز تا سقف. پرسیدیم قیمت؟ گفت از شصت و پنج شروع میشه تا صد و بیست. بازم سوالی نداشتیم. گفتیم آقا یکیشو باز کن ببینیم توشو. شاگرد مغازه در یکی از جعبه ابزارها رو باز کرد و ما چهارتایی سرمونو بردیم جلو. هیچی نبود. یه جعبهی خالی سیاه. گفتیم این تقسیمبندی واسه هیچی نداره؟ پس خاصیتش چیه که میگین جعبه ابزار. قیمتاش چرا فرق میکنه. تازه سوالا داشت تو ذهنمون شکل میگرفت. گفت خب جنسش بهتره. فلزیهاش مقاومترن. گفتم مقاوم؟ کنار خونه چه بلایی ممکنه سر جعبه ابزار بیاد؟ گفت مثلن پشت موتور. اونجا بود که چهار نفری با دهان نیمهباز گفتیم آهان از اون نظر. بعد من قیمت پیچگوشتی شارژی روی میز رو پرسیدم. گفتم بچهها بیاین اینجا یه چیز بهتر پیدا کردم. اونا هنوز داشتن جعبهها رو تا سقف باز میکردن بلکه یکیشون تقسیمبندی چکش و آچار داشته باشه.
اومدیم سراغ پیچگوشتی شارژی. مارک رونیکس رو دو مدل داشت با صد صد و بیست تا سری. بوش بود با دوازده تا سر فولادی. هی میگفت اینو بخرین. بوشه رو گرفته بود تو دستش میگفت اینو دو روز روشن بذار هیچیش نمیشه. گفتیم ضمانت؟ گفت محاله لازمتون بشه. گفتیم سرش که کمه. گفت بقیه سریها بهش میخوره. بیاین خودم بهتون میدم. سمیه داشت کارتشو درمیآورد. من نشسته بودم رو صندلی. دخترم مشت مشت پیچ از توی قوطی جلوی میز برمیداشت میریخت تو قوطی میخها. گفتم آقا این که رو میزه مگه پیچگوشتی شارژی توسن نیست؟ گفت چرا اینم هست. گفتم توسنم که خوبه. ما دریلش رو داریم. گفت آره ولی بوش یه چیز دیگهست. گفتم چرا گیر دادی ما اینو بخریم؟ میخواستم بپرسم حالا چون تیپمون ابزارخر نیست باید نظر خودتو غالب کنی؟ نمیفهمی پولمون کمه؟ گفت خب بوشه. گفتم خودمون میدونیم ولی نمیتونیم بوش بخریم بعدیشو چرا نمیگی… سمیه گفت ما میریم یه تلفن بزنیم با یکی دیگه از دوستامون بیایم. نشستیم تو ماشین فروزان زنگ زد. سمیه گفت اه باز این! چیکارم داره. گفتم جواب بده شاید دیدتمون. گفت آهان آره. جواب که میداد فرح و نهال سوار شدن. رفته بودن دفتر فروزان همون بغل شکلات برداشته بودن. راه افتادیم دور جزیره همهی ابزارفروشیها رو پیدا کردیم. من و سمیه میرفتیم تو سیر تا پیاز پیچگوشتی شارژیهاشون رو میپرسیدیم. سمیه میگفت خب این توسن قدرتش چنده؟ من میگفتم رونیکس با چند سر؟ بوش ندارین؟… با همون ترکیب با همون تیپ منتها دیگه اینکاره بودیم همهمون. طرف توضیحاتش که تموم میشد سمیه میپرسید ماکیتا مدل دیگه ندارین؟ این خوشدست نیست. من میگفتم نوچ، همه رو نداره.
خیلی حال داد. برنامه بعدیمون ارهست. بریم تو مغازه بگیم اره دارین؟ بگه اره چی؟ بگیم جنگلبری.
خیابان پهن
۹ مرداد ۱۳۹۰هدفون را گذاشتم روی پایم و غیر مستقیم آهنگ گوش میدهم. میترسم از آهنگها که حالم را خراب کنند، خرابتر. صبح با صدای مته زمینی بیدار شدم. شهرداری میخواهد جدولهای خیابان را عوض کند. دیوارهی جوبها و باغچهها را ویران کردند تا گروه بعدی برسد قشنگشان کند. دیروز احساس میکردم توی شهر جنگزده قدم میزنم بسکه جدول و باغچه ترکیده دیدم. صبح توی تخت آرزویم این بود که مته برود کوچه بعدی و من خوابم را ادامه دهم. تمام نشد لامصب. ایستادهبود روبهروی اتاق من، زمین و مغز من را با هم سوراخ میکرد. الان صدایش از کوچه کناری میآید. حالا ما اصلن کوچه کناری نداریمها. خانهمان توی یک خیابان پهن است. بین ما و خانههای آن طرف خیابان یک رودخانه هست، از این لجنیها. به جای آب تویش بطری جریان دارد. بعضی وقتها که بوی گندش بالا میزند زنگ میزنیم شهرداری شکایت میکنیم، با این مضمون که “آقا اینجا بیستمتری فلان بو گرفته.” شهرداری سریع ماشین حمل زباله با تراکتور بازوبلندش را میفرستد. ما ساعتها پشت پنجره میایستیم و کار آنها را تماشا میکنیم. بچهی من عاشق همین تراکتور بازوبلند شدهاست. روزی هزاربار به دوست و آشنا میگوید که در آینده میخواهد رانندهی تراکتور بازوبلند شهرداری بشود. به شوهرم گفتم که اگر خواستیم خانهمان را عوض کنیم برویم دیوار به دیوار بیمارستان یا فرودگاه. میدانم که از هزارتا بچهای که ادعا میکنند، چهارتایشان هم دکتر و مهندس و خلبان نمیشوند. ولی خب این سطح توقع بچه آزارم میدهد. احساس میکنم دنیای بچهام را به قدر کافی بزرگ نساختم که آرزوهای بزرگ ندارد. اینکه به جای خلبان سفینهی فضایی مسیر زمین- پلوتون میخواهد رانندهی همین تراکتور بازوبلند جلوی پنجره بشود… شوهرم میگوید لازم نیست اینقدر یک خواستهی کوچک را پیچیده تحلیل کنم. خودش تعریف میکند بچگی آرزو داشته کارگر ساختمان شود که هی با فرقون آجر ببرد و بیاورد. الان کارمند است و کارهای دفتری میکند. اینطوری میخواهد به من ثابت کند آرزوهای بچگی ربطی به بزرگسالی ندارد. شک دارم. یک فیلم مستند زندگی مورچهها گرفتم و دنبال یک فرصت مناسبم برای بچه بگذارم. میخواهم وسط فیلم بگویم “میدونی اینا چهجوری میرسن به لونهی مورچهها؟ دانشمندای زیستشناس اول باید با تراکتور بازوبلند زمین رو بکنند…” اینطوری یکجور خوبی هدایتش کردم به سمت علم و دانش.
داستانهایی برای کودکان- کاشیِ خوشبخت
۱ خرداد ۱۳۹۰روزی روزگاری یک کاشی سفید کف توالت خانهی پوکان اینها زندگی میکرد. کاشی سفید چندوقتی بود که لبهاش پریدهبود و دیگر سفیدِ سفید نبود. گوشهاش قرمز پررنگ شدهبود و این خیلی کاشی را اذیت میکرد. البته دردی نداشت چون کاشیها درد ندارند فقط دلش میخواست زیبا به نظر برسد. بقیه کاشیها همه سالم و زیبا بودند و زیر نور چراغ توالت میدرخشیدند. آن ها او را اذیت میکردند و میگفتند تو خیلی زشتی و آبروی ما را میبری. اگر صاحبخانه بفهمد تو شکستهای زود عوضت میکند چون آدمها از چیزهای شکسته خوششان نمیآید. کاشی شکسته گریه میکرد و میگفت من تقصیری نداشتم که لبهام پریده و شما نباید من را اذیت کنید. یکروز صبح زود که همه کاشیها خواب بودند و کف توالت خشک خشک بود، کرمی از گوشهی شکستهی کاشی سرش را بیرون آورد. کرم صورتی رنگ بود و خیلی دراز. خودش را از درز کاشی بیرون کشید و خمیازه کشان گفت “بهبه چه جای تمیز و شیکی. باید خانوادهام را بیاورم اینجا زندگی کنیم. هم آب هست هم نور.” کرم خوشحال از جایی که کاشی شکستهبود به زیر زمین برگشت تا زن و بچههایش را بیاورد. حالا دیگر کاشی شکسته چند دوست جدید پیدا کردهبود. کرمهای صورتی در کنار او زندگی میکردند و کاشی شکسته مثل در خانهی آنها بود. در یکی از روزهایی که پوکان برای جیش کردن به توالت رفتهبود کرم صورتی کوچکی را دید که دارد روی کاشیها سر میخورد. پوکان خیلی از کرم صورتی خوشش آمد برای همین از آن روز هروقت مادرش میگفت پوکان برو دستشویی، معطل نمیکرد و جیشش را نگه نمیداشت. چون توی دستشویی چند دوست صورتی داشت که میخواست تماشایشان کند. کاشی شکسته از اینکه پوکان فقط به او توجه میکند خوشحال بود. بقیه کاشیها هم دیگر دست از اذیت کردن کاشی شکسته برداشتند چون فهمیدند هرچیزی که لبهاش بپرد دورانداختنی نیست و بچهها چیزهای شکسته را هم دوست دارند.
داستانهایی برای کودکان- پویی
۱ خرداد ۱۳۹۰روزی روزگاری یک روتختی روی یک تخت زندگی میکرد. صاحب تخت یک پسر شش سالهبود به اسم پوکان. پوکان وقتی از خواب بیدار میشد روتختیاش را مرتب نمیکرد و سریع میرفت سراغ بازی. روتختی خیلی ناراحت بود چون همیشه مچاله شدهبود پایین تخت و شبها مجبور بود لگدهای پوکان را تحمل کند. همیشه با بالشت و ملافه دردودل میکرد و میگفت آرزو دارم یکبار قبل از پارهشدن پهن شوم تا چروکهایم باز شود و عکس رویم نفسی بکشد، چون یکسال بود که عکسش را ندیدهبود و کمکم داشت اسمش را فراموش میکرد. شبی از شبهای تابستان که خیلی هم گرم بود و پوکان دائم لنگش را میانداخت روی روتختی، مادر پوکان از خواب بیدار شد و کولر را روی دور تند گذاشت. ساعتی نگذشته بود که پوکان دید استخوانهایش دارد از سرما میترکد. سعی کرد توجه نکند ولی نمیشد. همانطور چشم بسته با دست و پایش دنبال یکچیزی گشت تا رویش بکشد که ناگهان پایش به روتختی خورد. پوکان روتختی را با پا بالا آورد و کشید روی خودش. صبح که پوکان از خواب بیدار شد روتختی را زیر چانهاش دید. بیشتر که نگاه کرد تازه متوجه عکس پو روی روتختی شد. مادرش را صدا زد و پرسید دیشب چه اتفاقی افتاده؟ و این روتختی با عکس پو از کجا آمده؟ مادر گفت این روتختی را یکسال پیش پدرت خریده چهطور ندیدی؟ پوکان تازه متوجه اشتباه و بیتوجهی خود شد و آن روز تا شب از زیر روتختیاش بیرون نیامد. چون حسابی چاییدهبود.