الان در حال مبارزه با نفسمام که ملون توی یخچال را کاری نداشته باشم. چون اخیرن دریچهی سیری معدهام خوب کار نمیکند و در برابر هندوانه و طالبیجات فقط موقعی آلارم میدهد که در آستانهی ترکیدن باشم. از طرفی فکر میکنم نیاز به یک جایزهی خوردنی خوشحال کننده دارم. چون حسابی روز بیخودی داشتم. درست مثل یک تکه گوشت متحرک از روی مبل به روی تخت و برعکس حرکت میکردم. تنها کار مفیدم نوشتن یک پارگراف داستان بود که آنهم موقع انتقال به فلش پاک شد. قبلش حسابی از خودم خوشم آمدهبود که یک پارگراف را چه راحت مینویسم. کلی برای خودم خیال بافته بودم دربارهی آدمی که در اوج خمیری و خوابآلودگی یک پارگراف داستان مینویسد. قضیهی فلش بهم ثابت کرد که ریدم. چون به محض اینکه فایل را پیدا نکردم زدم زیر گریه. با صدای بلند عرعر گریه کردم. وسط ساکت کردن خودم بودم که میم مثل فیلمها با یک دسته گل آمد. از همان دستهگلهایی که یک زمانی توی راه برگشت از کلاس فرانسه برای خودم میخریدم. نمیدانم چرا یکدفعه تصمیم گرفتهبود گل بخرد. به هرحال چند لحظهای خاطرهی پارگراف گم شده را فراموش کردم. نشستیم آب پرتقال و لیموشیرین گرفتیم و من هربار که خواستم خاطرهی روز بیخودم را تعریف کنم اشکم میآمد. میم زحمت میکشید ادای گریه کردنم را درمیآورد و آنقدر قیافهاش را زشت و بدترکیب میکرد که من مجبور بودم وسط گریه از خودم دفاع کنم. همان موقع پی بردم که مسخره کردن گریه دیگران میتواند کاری کند که اشک و غصه و همهچیز فراموششان شود و فقط بخواهند ثابت کنند «من این شکلی گریه نمیکنم.»
الان نشستم پارگرافم را دوباره نوشتم. حس میکنم دفعه قبل بهتر بود ولی خب شاید هم نبوده. به نظرم واقعن حق دارم با یکی دو برش ملون خودم را آرام کنم.